به نام او که باز رازش دل دوستان شکار کرد
حوالی سال 60-59 بود؟؟ - نه! نبود.
پس کی ...؟ - حالا گوش کن. آخرش می گم.
با هم از خدا گفتند.
با هم یاد خدا افتادند.
با هم تصمیم گرفتند به خدا برسند.
مقداری از وقت رو در مورد اهل بیت علیهم السلام صحبت کردند.
بعد رسیدند به انقلاب، به امام و آقا. کمی از عشق بازیهاشون با ره بر و سیدشون، آقا سید علی صحبت کردند.
وقتی نوبت شهدا رسیده بود، دو تاشون اشک توی چشمشون حلقه زده بود. از شلمچه گفتند و از طلائیه!
با هم پیش خدا دست نیاز دراز کردند و عجزشون رو به خدا اظهار کردند.
...............
حاصل دوساعت و نیم صحبتشون این بود: ما دو تا می خواهیم به خدا برسیم. پس خدایا ما سه! تا رو به هم برسون!
دیگران گفتند: حرف هاتون رو زدید؟ بازم حرفی مونده!؟
حرفی نزدند اما! حرف ها زده شده بود. از اون موقعی که خدا محبتشو توی قلبشون انداخته بود و اونها رو محب دوستای خودش(اهل بیت علیه السلام) کرده بود، حرف هاشون زده و نزده، یکی بود.
تا صبح دوتاشون نخوابیدند. گریه هم خوب کردند. و خدا رو شکر کردند. خدا رو خیلیییییییییییییییییییییییی شکر کردند.
نه سال 57 بود، نه سال 59، نه حتی در بحبوحه جنگ، سال 65، دریکی از همین روزهای این حوالی بود. شاید همین دیروز، 5/3/86!
یعنی بعد از اون سالها هنوز جوانها اون شور و شعور انقلابی رو حفظ کرده بودند؟
باورش سخت بود، ولی آزه! اونها اثبات کردند که گلستان انقلاب هنوز داره ثمر میده و گلهای تازه به تازه ای رو تقدیم می کنه.